دختر عشق باباشه
87/11/26 :: 6:30 عصر
دستانم خسته هستند آنقدر که دیگر توان کمک طلبیدن و التماس بخدا رو هم ندارند
دیر زمانیست از بس برای گدایی محبت به سوی هر کسی باز شده و همیشه با
ضرباتی که بر خلاف خواسته اش تحمل کرده زخمهایی که دیگر توان گدایی همه
چیز را از دستانم سلب کرده
دیگر دستانم ناتوانتر شده و دیگر برای هیچ چیزی باز نمیشود
نمیدانم این تقصیر کیست بی شک همیشه خودم بودم که حتی لیاقت تنهایی را هم نداشتم
بغض عجیبی آزارم میدهد تصور اینکه برخوردهایم رفتارهایم جنان هستند که
هر کسی را از خودم بیزار میسازم از خودم بیشتر از قبل متنفر میشوم
خسته شدم
امشب تا صبح فقط فکر کردم شاید الان فقط چشمانم هست که مرا یاری میدهد
و موقع ناراحتی من اشک میریزد این چشمانی که همیشه میگویم تاوان این دل
نفهم و پست مرا میدهد
الان طاقت کار کردن ندارم به زور تلاش میکنم تا فراموش کنم با خودم چه کردم این دل لعنتی چه جوری آزارم داده ولی نمیتونم
پاهام یخ زده پاهایی که همیشه باید از اضطراب تکان میخوردند الان توان اونهم ندارند
دیگر به زنده ماندن هم ایراد میگیرم
تنهایم خیلی و دیگر میخواهم تنها باشم
تنهای تنهااااااااااااااااااااااااااااااااا
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
20822
27
4
دوست تمام شما هستم . لطفا با نظرات خود وبلاگتان را وسیعتر نمایید. متشکرم
:: لینک به وبلاگ ::
:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::